خودنویس



 هر کی میتونه چیزی رو هدیه بده که داره و هدیه ای که ما به هر کسی اهدا میکنیم از داشته هامونه. برام خیلی جالبه که وقتی به خدا فکر میکنیم که صاحب همه چیه اون به ما چی هدیه داده و چیرو باید به کی هدیه میداده که ما سرش با هم دعوامون نشه که چرا مال حسنو به من ندادی؟

وقتی که یکم نگاه میکنیم میبینیم که اونی که از همه دارا تره از همه ندارتره. یعنی خدایی که از همه بیشتر داره از همه هم کمتر داره پس اگه حال حرفامو داشتی باشی و بپرسی چطور در ادامه میبینی که میگم:

خدا چیزی بجز عشق نداره یعنی عشقی که همه چیه ولی فقط یه چیزه وقتی به این فکر میکنم که تمامی اون چیزی که توی دنیا هست با عشق محو میشه و عشق تنها عنصر ماندگاره.

وقتی عشق یعنی محو کننده ی تمامی تضادها یعنی همه چی با هم توی دستگاه مختصات عشق صفر میشه و تنها چیزی که در پایان میمونه یه نقطه است و اونم عشقه.

حالا که تنها دارایی خدا عشقه پس چی به ما هدیه داده؟

معلومه عشق

ولی توی کادوهای مختلف

مثلا به یکی عشق به روانشناسی و تحلیل داده و به یکی دیگه عشق به مهندسی و معادلات ولی در نهایت اونی که برای همه میمونه عشقه. 

عاشقتونم

اینم رنگ کادوی منه


تنها سنگر من توی روزای سرد شعره چیزی که منو قاطی معنویت میکنه و باعث میشه یکم از چیزی که در اطراف حس میکنم فاصله بگیرم. شعر بهم بال و پر میده تا روی زمین که گیر کردم بتونم پرواز کنم و هوایی میشه توی ریه هام تا بتونم بین صور فلکی گشت و گذار کنم. نمیدونم جنسش چیه یا شاید حتی کیه ولی اینو میدونم نفسه.
برام نوشتن از چیزی که امیدوار کننده باشه سخته چون خودم هم مثل یه نور چراغ نیم سوز که مدام خاموش و روشن میشه امید رو حس میکنم.
خالیم از کلمه و تموم اطرافم مدام در حال مکالمه ای ناخوش آینده که تموم زندگی روشن آدم رو به یغما میبره و متاسفانه مثل آدمی لب پرتگاه که با یه اشاره سقوط میکنه با هر تلنگر میفتم و این معلق بودن در هوا از جنس پرواز نیست و عین سقوطیه که هیچوقت زمین نمیخوری تا تموم شه و هر چی حس میکنی وحشت و وحشت و وحشته.
انگار انتطار نداشتم که روزی اینجوری بشه ولی عین دروغه. من نشون این زمستونو از سوز عجیب پارسال ادراک کردم ولی زیر کرسی فراموشی و فراموشی و فراموشی برای خروج ازش کاری نکردم. و اونقد برف اومد و من بیرون نرفتم تا اینکه سقف روی سرم خراب شد و حالا هر چی چشمامو ببندم دستای سرد سرما به زور بازشون میکنن که برو که این منزلگاه دیگه جای موندن نیست.
از اون اولم هدف اینجا نبود. اینجا نه زن بود و نه سبزه و نه گل اینجا فقط گرم بود. و اینکه چشمام دیگه زن رو از پشت برفای کوه به کوه اومده نمیدید. انگار گمشده ای دارم و باید پیداش کنم شبها غزل عاشقانه میخوندم ولی صبح که میشد انگار کسی که گمشده بی حس به خیل این سرما نگاه میکردم. 
بقیه ام دیگه وقتی شبا میخوندم گوش نمیدادن چون دیگه عاشقانه نبود چون دیگه درونم برای عشق نمیسوخت که جانشونو گرمی بده. تنها خوندنم برای گرمی خودم از بیچارگی این روزا بود که اونم گرماش فقط کفاف خودمو میداد.
راستی خدا کجاست؟
یادش افتادم.
یادمه یه زمانی خیلی با هم رفیق بودیم. اون زمانا که برای خودم کسی بودم.
شایدم چون اون بود کسی بودم.
نمیدونم بعدا چی پیش میاد ولی این روزا رنج عمیقی داره سیلان میکنه امیدوارم این سیلاب روزی تموم بشه.

وقتی به داستانای ما قبل تاریخی نیگا میکنم دوست دارم توی اون دوران سلحشوری و قهرمانی و زندگی پر از زرق و برقِ جادو و ابزار جادویی زندگی کنم و یکی از قهرمانای داستان باشم. ولی نه من توی اون زمانام و نه اینکه آثار و نشونه ای از اون موقع ها باقی مونده. ولی من هنوز دوست دارم اونجا باشم و بودن توی این زندگی بی خلاقیت و رنگ و لعاب خسته ام.

شاید برای شمام پیش اومده باشه که فکر کنید که به این زمان و اتفاقاتش تعلق ندارید. برای که پیش اومده و از چیزایی که بالا گفتم کاملا مشخصه.

ولی یه خبر خوبو جدیدا شنیدم و یه خبر بد و یه خواب که احتمالا تعریفش نکنم چون دوست ندارم. ولی از خبرا شروع میکنم و خبر خوب اینه که هنوزم داریم توی دوران شاه و شاهزاده زندگی میکنیم و هنوزم طلسم و قهرمان و ظلم و بدبختی هست و خبر بد اینکه همه ی نشونه های خرد دوران باستان به دست فراموشی داره میره و تبدیل شده به نقشای تتو و مجسمه های باکلاس توی خونه. هیچی از اسم اساطیر باقی نمونده و اگه جایی ببینیمشون روی تابلو اسم رستوران سنتیه یا قهوه خونه.

چیزی که اینجا و توی این دوره دردناکه اینه که چیزی نیست که ازش درس گرفت و بشه باهاش درست زندگی کرد و تمامی الگوها طوری تحریف شدن که دیگه نشون آشنایی توی وجود ما با اونا وجود نداره و رسالت افراد خردمندی که حفظ این ها بوده به مصلحت اندیشی و ظن اشتباه شخصی دست به این نمادها خورده شده و برای همین اسطوره ای که هنوز در قلب آدمی زنده است با سرکوب با تحریفات بیرونی قدرت خودشو روز به روز از دست میده و اگر روزی هم قدرت رو بدست بگیره از روی زور و آغشته به زهر سالیان ظلمه که نتیجتا نیرو در جهت صحیح به کار گرفته نمیشه.

خوابای عمیقی دیده میشه که تعبیر نداره و متاسفانه دانشش تحریف شده و جامعه گنگه از این که به حرفای کدوم دسته از جبهه های حق گوش بده. هرچند که انسان شجاع و دردمند بلاخره مسیر خودشو پیدا میکنه ولی تکلیف بقیه که دسترسی و توان لازم رو ندارن چی میشه؟

نمیدونم و من از خیلی از مسائل سر درنمیارم ولی رنجی که داریم توی ناآگاهی این روزا میخوریم داره غیر قابل تحمل میشه و دیگه سخته با روحیه باهاش مبارزه کرد.

ناامید نیستم و خسته نیستم از شرایطی که هست و حتی دلخور هم نیستم و در خیلی از جنبه ها سپاس گزارم ولی طلسمی که همیشه آرزوشو داشتم که باهاش مبارزه کنم خیلی وحشتناک و سرسخته و سالیان زمان میبره که بشه شکستش و هر روز باید مبارزه کرد و هر روز با خودت اصول شوالیه ی تاریکی رو روی برگه ی قسم مرور کرد و درگاه راهنمای جاوید کمک خواست که قدرت جادوی سفید در درون افزایش پیدا کنه تا یک روزی این جنگ و این مصیبت تموم بشه و پشت ابرای سیاه بشه آسمون رو دید.



دوست

چه زیبا.

کهکشانی که زندگی هدیه میدهد.

زندگی دیگر از تو

تجسمی دیگر از تو

منشوری از جنس تو

با اضلاع متفاوت با تو

منشوری که نور را جوری دیگر رنگین کمان میکند.

من از تو کهکشانی به ارث بردم بعد از رفتنت

کهکشانی:

پر از درختان تو در تو زیر نور ماه

پر از نشیمنگاه های زیر سایه

پر از پیاده روهای دور از نور

پر از بعد از ظهرهای هم صحبتی

پر از سینه سنگین

پر از دخترهای شاعر زیبا

منِ بعد از تو

منِ پرسه در کهکشان بدون تو:

که هر لحظه بوی تو را میدهد.

.

.

.


.



.

.



لمس

نور

کوه



خلوت دلگیری است خلوت من:

نه هوای اشراق دارد و نه هوای غم و جدایی

فقط دلگیر است.

صدایم بی انرژیست:

پس مینویسم

صدایم هست

ولی قدرت دستور به حنجره ام را ندارند

و

پاهایی که دیگر خسته از تکرار رفتن شده اند.

برای پاهایم بازگشت مفهومی ندارند!

آنها فقط می روند و این منم که:

می روم که بروم و می روم که بازگردم.

بی خیالش داشتم میگفتم:

خلوت دلگیری است خلوت من:

نمی دانم اصلا دلگیری چیست!؟

ولی بی نام و نشان نمی توان رها کرد فرزند خود را

فرزند بی چاره ی من

آها!

بی چاره ی نقاب دلگیر زده



همیشه فک میکردم که واقعا کسی توی این دنیا نیست که بفهمه ما چقدر دوستشون داریم و برای همینه که هیچ جایی توی خاطرات اونا نداریم و این همیشه یه درد خیلی بزرگ بود که از طرف افرادی که اندازه جون دوسشون داشتم به قلبم وارد میشد و باعث میشد که خشمگین بشم، ناراحت بشم و خیلی توی خودم فرو برم و یه جورایی نابودی و شکست بی نهایت دردناکی بود.
امشب به این کاری ندارم که درست فک میکنم یا نه. کاری به این ندارم که واقعا افرادی که برام مهم بودن دوسم ندارن. من اینجوری میخوام ببینم که رابطه من اینقد باهاشون عمیق و خصوصی بوده که در موردش نمیتونن با بقیه حرف بزنن. 
ابن درد کسیه که خیلی دوست داره و این درد کسیه که نمیتونه خالی کنه خودشو چون کسی محرم نیست اندازه اینکه اونا با هم بودن.
عشق چیزی نیست که بشه برای هر کسو ناکسی داستاناشو تعریف کنی و فقط برای کسی میتونی بگی که اونم اندازه تو عمیق باشه توی رابطه و عشق رو بفهمه.
همیشه بهم خورده میگرفتن که تو آدمی هستی که قدرت اینو نداری که بتونی دوستای خوب و ثابت پیدا کنی و همیشه به آدمای اشتباهی توی زندگیت برخورد میکنی و اینا همش بخاطر اینه که ناقصی و بلد نیستی توی این قضیه خوب عمل کنی.
ولی من کاملا نظری متفاوت دارم و اونم اینه که من نمیتونم با آدمایی که جرات تجربه عمق آدمو ندارن رابطه داشته باشم. اونایی که برای اینکه رابطه مداوم داشته باشن از رو به رو شدن با قسمتای عمیق رو ندارن.
شاید دوستای من مثل داستانای اساطیری نبودن که همیشه با همن ولی و تا آخرش میمونن ولی دوستای من محرم دل بودن. دوستی ما اسطوره ای بود که اگه قبلا هم تعریف شده چون بازاری برای عموم نداره کم کم از یادا رفته. 
توی دوستیای ما هیچی مطلق نبوده که بهش بگیم که مثلا دوستی ما سرشار از صداقت بود چون دروغم توش گفتیم.
دوستی ما پر از جدایی و زخم و بعضی وقتا ضریه به هم بوده چون نمیخواستیم شعر بشیم توی کتابا. ما واقعا رفاقت میکردیم و بعضی وقتا دوست داشتنامون خاله خرسی میشد.
بلد نبودیم که چطور رفاقت کنیم چون قبول نداشتیم مرز و محدوده های بقیه و داستانارو ولی با اینکه تعریف خودمونم همچین کامل نبود ولی در عوض درکش میکردیم و توش احساس آرامش داشتیم.
برامون همه چی شیرین بود اگه حتی زهر.


همه چی باید میشد. یعنی نمیشد که انسان خلق نشه و این داستانا تا الان اتفاق نمیفتاد و حتی نمیشه چیزی که قراره بشه نشه. همه ی هستی محکوم به شدنه و این حقیقتیه که فقط عنصر سرنوشت از اون با خبره و اونه که بایدها و نباید ها رو مینویسه و ما فقط بازیگرای سناریوهایی هستیم که سرنوشت نوشته و هر کاری که میکنیم دقیقا همونیه که سرنوشت مقدر کرده. 
سرنوشت یه نیروی عجیب شکست ناپذیره که اصلا علت وجودیتش جاودانگی و عناصر اصیل زندگیه یعنی توی یه کلام میشه گفت که سرنوشت یه اصله که نمیشه تغییرش داد چون با تار و پود این هستی در ارتباطه .
اگه بخوای انسان تصورش کنیم، سرنوشت یه موجود شبیه ماست که روانی داره که به خوبی ما و بقیه کائنات رو میشناسه و خیلی راحت پیش بینی میکنه اونچه که باید رو. درواقع میشه گفت که این عنصر آگاه دقیقا نمیگه که ما مجبور به زندگی به این سبک هستیم بلکه برامون پیش بینی میکنه که چی خواهیم کرد و چقد دقیق همونی میشه که باید بشه.
چقد هیچی نمیدونیم در مورد زندگی نمیدونیم و واقعا حیرون شدن در برابر شنیدن حقیقت های جهان واقعا چیزی عجیب نیست. چطور میشه دیوونه نشد وقتی رو به رو میشیم با داستان هستی؟
خیلی این روزا سخت شده که باید کدوم و چطور باید سرنوشت رو قبول کرد و این شده بزرگ ترین سوال این روزام که اصلا قراره چیکار کنم توی این هستی؟ کلی رویا توی سرم هست و خیلیشون دیگه خارج از دست رس شده و برای رسیدن بهشون باید خیلی انرژی بذارم شاید سالهای عمرم رو و وقتی به این فکر میکنم که کل عمرمو صرف چیزی کنم که شاید حقیقت وجودم نباشه آزارم میده و نکته ی بدش اینه که میدونم اگه همچین کاریو نکنم هیچ کار دیگه ایم نمیکنم و توی یه چرخه ی بیکاری نابود میشم و به قول سعدی بزرگ:
" به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل   مراد گر نیابم به قدر وسع بکوشم"
ولی میدونید مشکل چیه؟
اینکه من دیگه یه چیزی ندارم که بهم امید به حرکت داشته باشم یعنی اینکه قبلا چشم اندازایی از خودم داشتم ولی الان خالی از تصور آینده ام. 
فک کنم این حس مطلق برای من نیست چون هر موقع با بقیه بچه ها حرف میزنم اونام توی همچین شرایطی سیر میکنن و این موضوع روی ذهن اونام هست.
نمیدونم شاید اینم یه گذرگاه برای درک یه مسئله دیگه روی این کره خاکی باشه.
سیر سلوک این روزا شبیه گذشته نیست انگار که قبلا داشتیم ایزی بازی میکردیم و الان دیفیکالت شده . همه چی عجیب شده هم من آسیب پذیر تر شدم و هم دست تیر عناصر موانع خیلی خوب شده و خیلی سخته جلو رفتن. 
فق یه سری دلخوشیاست که سرپا نگه میدارمون و بهمون امید میده که باز میشه نفس کشید میون رقص ناامیدی و دود توی هوا و میشه خوشحال بود میون این جمعیت عذادار. 
یعنی نمیشه اینجوری بود ما دیگه صابون رسوایی رو به تنمون مالیدیم و خیلی راحت داریم ازش لذت میبریم و خوش به حال اونایی که رسواییشون روی اعصاب بقیه است و چقد حال میکنن اونا و ای کاش فقط یکم از شهامت و آگاهی اونارو داشتیم و چقد اتفاقات آبنباتی برامون میوفتاد.
دوست ندارم دیگه بنویسم ولی یه چیزی توی این نوشتن هست که بهم حال میده و نمیتونم ازش بکشم بیرون. این روزا راستی ترک کردن هم خیلی سخت شده. هر چیو که میخوای به تعادل برسونی با یه اینرسی غیر قابل غلبه مواجه میشی که بیشتر از اینکه حالت بهتر بشه بهت میفهمونه که چقد ضعیفی و فقط فک میکردی که میتونی همه چیو درست کنی. 
خیلی برای رسیدن به خودم باید زور بزنم خیلی زیاد ازش دور شدم. تا خونه یه آسمون راهه.

روزای پاییزی بی نظیریه این روزای خرم آباد. همه چی عالیه، یه هوای بی نظیر همراه یه خورشید نارنجی خوشرنگ و از اون طرف برگ ریزون برگ ریزون خیابونا. همه چی توی بی نقصی خودش قرار داره بجز مصیبت نقص انسان. همون نقصی که متاسفانه باید راه طول درازی براش طی بشه که برطرف بشه و بتونیم از یه بعد از ظهر بی نظیر لذت ببریم. ما بچه های این نسل خیلی توی افسانه های دوران های طلایی زندگی میکنیم و از محدودیت های حماقت بار جامعه زجر میبریم. آدمای ایده آل گرای عملگرایی که با دست و پایی بسته با غل و زنجیر اقتصادی و فرهنگ مریض داره توی این سلول تنهایی خودپرستی عمومی زجر میکشه.

حوصله حرف زدن برای آدم نمیمونه وقتی آخرش باید متهم بشی به این که اگه تو میتونی بلند شو یه کاری بکن. آخه یکی نیست بگه که توی کدوم آسمون پرواز کنیم. مگه اصلا هوا برای نفس هست که بخواد آسمان برای پرواز وجود داشته باشه. توی این تاریکی بی رحم سقف آسمون تا ته ریه ها پایین اومده . دیگه نفس بلند نمیشه چه برسه به یه آرمان.

میگن که هنوز چیزای قشنگی برای خوب زندگی کردن وجود داره و منم میگم آره واقعا اینجوریه ولی برای این چیزای قشنگ باید چقد فرصت گذاشت ؟ و بهم میگن این سفر زندگی توئه و خیلی تلخ میشم از اینکه نه میتونم قبولش و نه میتونم ردش کنیم. فقط بیشتر پر از خشم میشم که حتی فضا برای بروز اونم نیست.

توی این شرایط گهی که وجود داره باید حواس آدم به کلی نقاب حال به همزن اجتماعی باشه که نکنه توی این گه بازار فشار رسوایی اجتماعیم روی آدم فشار بیاره.

کشور ما پر شده از یه مشت پادشاه خودخواه که برای واگذاری تخت به فرزندانشون یه هزار خان ناتموم گذاشتن که هدفش سفر شاهزاده ها نیست بلکه طی شدن زمان برای ندادن حکومت تا جایی که براشون مقدوره. اینجا کلی جوون هست که دارن توی مرداب خاطرات شیرین نسلای قبل جون میدن و این ملت کور پیر که الان زالو شده دلش نمیخواد از این مرداب دل بکنه و این جوونان که توی عمق این جامعه غرق میشن.

بوی تعفن از بدن همه میاد چون این اسباب گناه رو توی یه جعبه در بسته باید گذاشت تا زمانی که زمانش بشه و وقتی درمیاریش بوی تعفنش چیزی بحز بی زاری نداره و هیچکی دوس نداره مشغول تیمار این بیماری مزمن بد بو بشه.

بیخیال دیگه درد ما توی این لجنزار یکی دو تا نیست. ما هم دوست داریم که خودمونو لوس کنیم و یکی هوامونو داشته باشه و نه اینکه همش مرد باشیم و مقاومت کنیم. بابا آهنم بد از یه مدتی خسته میشه و میشکنه ما که هیچی نیستیم. 

آره ما هم مثل تموم داستانای قهرمانانه محکوم به درد و پیروزی نهایی هستیم و باید این مسیرو بریم و باید به هم اعتماد کنیم و پشت به پشت هم تلاش کنیم و نترسیم چون نمیخوایم به این تاریکی تن بدیم. 

قهرمانای جدید در حال تولدن تلاش برای کشتنشونم بی اثره چون از رحم ظلم، آزادی متولد میشه و فقط یه جور میشه جلوی قهرمان رو گرفت و اونم اینه که خود ظلم دقیقا تبدیل به آزادی بشه وگر نه متولد میشه اون شاه و ملکه ای که زانوی آزادی تشنه ی لمس زمینیه که اونا توش قدم میزنن.



همیشه دوس داشتم که مثل توی فیلما یه شخصیت خیلی باهوش باشم. از اونا که " عاقل و یه اشاره ان " و بعد روند رو به پیروزی رو طی کنم با تجربه گرفتن از اتفاق پیش اومده. خلاصه کائنات منو از این آرزو آورد نشوند سر مکتب کسایی که برام داستان های اساطیری رو معنی میکردن و منو از لذت یه قهرمان عاقل بودن پر میکردن. واقعا الان میفهمم که چرا خیام میگه: " من بنده ی آن دمم که ساقی گوید    یک جام دگر بگیر و من نتوانم"   واقعا آدم در مقام شاگردی چنان فیضی میبره که هیچوقت دوس نداره مکتب رو ترک کنه.

خلاصه بعد از همه اینا میخواستم بگم که یه تجربه توی زندگی خیلی باعث شد که این مطلب رو بنویسم و اونم این بود که واقعا نذاریم بقیه به جای ما زندگی کنن و بار زندگی ما رو به دوش بکشن. این دوتا بدی داره اولیش اینکه هیچوقت بالغ نمیشیم و متاسفانه هیچ بهره ای از جام آزادی و آرامش نصیبمون نمیشه به قول حافظ گفتنی آدم ناز پرورده چی میدونه از درد و سختی و سرگردونی و چی میدونه از حال سالک رهرو.

"خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب"

و بدی دوم اینه که طرف مقابل رو از دست میدیم یعنی یه دوست بی نظیر که همه کار واسه آدم میکنه و اینقد فشار خودمونو میندازیم روش که یه روز میبره دیگه از دستمون.

عادت این روزا شده که هر کولی میده تا میتونیم سواری بگیریم بدون توجه به اینکه داریم از ذخایر انرژی کائنات استفاده میکنیم و داریم منبع روز مبادا رو هدر میدیم. مثل اینکه ایران کاملا برای تولید برق بادی و خورشیدی مستعده ولی داریم الکی نفت به فنا میدیم منبعی که شاید یه روزی گره گشا باشه.

همه بلاهایی که داره سرمون میاد پاسخ آیینه گونه کائنات به نحوه زندگیمونه به قول معین " بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده" این یه واقعیت تلخه که هر چی میکشم از خودم میکشم. و اینو دوس ندارم با بقیه جمع بزنم و امیدوارم هر چی من دنیارو خراب میبینم فقط از دریچه ی چشم من باشه.

من این وبلاگ رو برای همه ی کسایی که اون بیرونن نمینویسم بلکه برای خودم مینویسم. نمیدونم شاید قبلا اینو گفته باشم. ولی واقعا " به یه اتفاق خوب نیازمندیم" و باید بگم تا بلند نشیم هنوز رو زمینیم و این هیچیو عوض نمیکنه.

دوران سختیه و اعتماد هر روز داره نورش کمتر میشه در صورتی که توی چشم همه برقش هست و همه باید از همون چشم ببینن. شاید یکم حکومت عقل رو ضعیف کنیم و حکومتشو با قلب شریک کنیم و بتونیم سرزمین هایی فراتر از چارچوب شونمون رو برای زندگی تجربه کنیم . و بیشتر بتونیم روشن کنیم اون قسمت تاریکی از خودمونو که فکر میکنیم خونه ی شیطانه و تاریکی و مصیبت  ازش میاد.


بی حالی این روزا جنسش خیلی فرق میکنه با بی حالی های ایام نوجوانی. اون روزا بی حالی ها اگه ریشه ایم بودن چون کسی از آدم توقع نداشت و مهم تر از همه خود آدم از خودش توقعی نداشت خیلی زود با یه عامل انرژی زا برطرف میشد. ولی این روزا حساب خیلی فرق میکنه چون دیگه هم انتظار از خود بالا رفته و هم اینکه دیگه یه سری دلخوشای دیروز دیگه اونقد شفا بخش نیستن که حال آدمو خوب کنن.

از طرفی دیگه سابق خیلی چیزارو راحت میشد بندازی گردن کائنات از شرایط موجود گرفته تا یه سری عدم موفقیت ها. امروزه به طور واضح میشه دید که هر چی سر آدم میاد به علت انتخابای خودشه و چه جالبه که این وسط خدام دامنش از این اتهامات تمیزه. اگه یه استدلال جدید برای مقصر کردن خدا پیدا کردین به منم بگید تا یکم بیشتر از زیر بهبود شرایط حاضر فرار کنم. تک خوری توی این مورد ممنوع لطفا.

مشکل این روزا اینه که برای بهبود شرایط یه کارایی باید کرد که برای انجامشون انرژی لازمه که من ندارم و راه بدست آوردن انرژیشم میدونم و سخته و من با اینرسی زیادی که دارم خیلی سخته که بتونم به خودم تی بدم اونقد که مثل فلجا شدم از اون طرفم اگه بخوای بی خیال بهبود باشی باید راه کنار اومدن باهاشو بلد باشی که اونم اصلا به من نمیخوره و همین باعث شده که شرایط عجیبیو تحمل کنم که امیدوارم دچارش نشید.

موقعی که دانشجو بودم کلی دیوار داشتم که پشتشون قایم بشم و این باعث شده بود که مشکلات رو به تعویق بندازم و یکم از این بند دنیا رها بشم و میوم ماه و ستاره ها با بچه ها دمی از عرفان بزنیم و سری به خوشه ی پروین از اونورم همیشه توی بغل ثریا بین سحر تا لیلا همیشه فرجی بود. یه عالم صورت فلکی بودیم که توی چرخ گردون میچرخیدیمونو فارغ از حال زمین بهرام و کیوانی بودیم پیش چندتا زهره ی عزیز. 

توی مصاحبت آسمانی ما خیلیا فقط قر میخوردن دور همو مثل این سیارکا نبودن که بزنن همو بترن. منم از اونا بودم که توی جاذبه خورشید گیر کرده بودم و هیچوقت طعم یه برخورد منقرض کننده رو نچشیدم. من از اونا بودم که به واسطه دل نگرانی برای چهارتا دایناسور لذت دیدن آدمارو به عقب انداختم و توی جمع شمسیمون اون عقب مونده ای بودم که توی سه میلیارد سال قبل زندگی میکرد.

خلاصه سرتونو درد نیارم فقط اینو بگم که مریخ بودم زیاد فرقی با نبودن نداره نه هیچکی هیچوقت سمتت میاد بجز چندتا رباط مجازی بی مصرف و نه هیچوقت چیزی روت سبز میشه چون وزن غرورت تو رو جایی قرار داده که نمیتونی از گرمای خورشید بی نیاز باشی.

تازه همه گه گاهی یه تیکه بهت میندازنو میگن طرف آب داره ولی بی مصرفه چون در نمیاد یخ زده. 

از دور حباتو میبینیو از دور حیات تو رو و فقط یه حسرت هست که باهاش میلیاردها سال زندگی میکنی که برات این زمان بدتر از بخت بدته.

حتی توی غصه هام کسی از ما خوشش نمیاد. گه گاهی اگه ازمون داستان مینویسن فقط چیزای عجیب غریب در موردمون میگن و کلی موجود بدریخت رو بهمون نسبت میدن. خلاصه به قول حافظ:

حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


همون طوری که حافظ جونم میگه تقصیر ما نیست که اینجوریم تقدیرمون اینه ببخشید ما رو.


شب شده است و من مانند شبهای گذشته دلخوش به دیدن فیلمی که بیش از صدبار دیده ام و امیدوار به فردایی که قرار است همچون چند ماه گذشته تلاش برای زندگی را در آن آغاز کنم.

وقت و بی وقت در هر زمان از روز که به خوابی اجباری برای فرار از واقعیت تلخ لحظه ها میروم روبایی میبینم که سراسر رازها و نمادهایی از زندگی هست که من آن ها را درک نمیکنم و بیشتر مشوش میشوم مانند مسافری خارچی که راهنمای کشور سفر کرده به آن به جای هدایت بیشتر او را سر درگم میکند.

بعضی رویاها را درمیابم و بعضی دیگر را نگاه میدارم تا دریابم که چیست و مدام هر فهم من مرا بیشتر آشفته میکند که چه دردی را در درون تحمل میکنم.

این روزها من مسافر خوش گذران دوران کارشناسیم نیستم که شبهای غربت را در تنهایی خود جشن میگرفت تا در بی خبری ایام در آسمان رقص ستارگان را تماشا کند. دیگر مسافر این روزهای زندگی در حال نوشتن غزلهای عاشقانه برای معشوق هایی که تا به حال ندیده به دودیده نیست. 

مسافر این روزها در سربالایی هولناکی ایستاده که دو زانوی خسته ی آن به زمین میخورد و چهار دست و پا بالا میرود از کنار افرادی که در حاشیه ی راه در سرخوشی ایام میخندن به چهره ی مغموم مرد تنها.

بالای سرم پیر مردی ایستاده که برایم موسیقی مینوازد و این زائر تنها را چنان میخواند که انگار رستم دستان است. در کلام او من رستم هفت خوانم و من خود را در ته چاه شغاد میبینم بی آنگه شیر و صحرایی به چشم دیده باشم.

اما بوی ساقهایش را دوست دارم انگار قبل از دیدار من از کوهستان فرشتگان آمده و گیاهان معطر به پاهایش بوسه زده اند او بویش را برای من به ارمغان آورده است.

میگذارد که به پاهایش بیفتم

نه اینکه مردی متکبر باشد

نه نه نه

میداند که از کجا آمده و عطر همراهش با مسافر بر زانو افتاده چگونه توان میشود.

خوشنودم نه برای زانوهای زخمیم نه برای رنچ خنده های دور و ورم 

خوشنودم که هنوزم از مسیری که من میگذرم بوی آزادی می آید و من هر چند تنها و مغموم و زخمی ولی جای پای آزادی میگذارم.


نمی دانم  از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟

ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.

لیموهایت را پس نمیدهم

ولی دنبالت هم نمی آیم.

انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.

خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.

من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.

در این بیابان "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.

متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.

این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.

لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟

شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.

تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.

روزی که اژدهایی 18 سال بزرگتر از خود را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای شجاعت مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردد.

ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.

تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.

حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس را دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلح برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.

اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویری عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.


میون این عصر شلوغ که تلاش میکنیم به یه جایی برسیم که عقب نمونیم دو تا سوال خیلی مهم ذهن آدمو به چالش میکشه یکی این که به کجا برسیم؟ و یکی دیگه اینکه از چی عقب نمونیم؟
بعضی وقتا توی این شلوغیا یادمون میره که خودمون از زندگی چی میخوایم و چی باعث میشه که از این جا بمونیم و عقب افتاده بشیم.
خیلی از کسایی که میتونیم کنارشون توقف کنیم و از کنارشون بودن لذت ببریم توی رد شدن های از سر عجله از دستشون میدیم اونایی که چیزی به ما میدن که شاید کلی از زندگیمون باید دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم.
سرعت یه مزیت بزرگ برای نسل ماست که فاصله ها کم شدن و به همین دلیل میشه فرصت بیشتری برای لذت بردن داشت ولی وقتی همین سرعت باعث میشه که از هم فاصله بگیریم مطمئنا یه جای کار داره میلنگه.
مخالف تلاش زیاد کردن نیستم و این چیزیه که الان زندگیمون بهش نیاز داره ولی خیلی کارارو نمیشه با سرعت انجام داد مثل پختن قرمه سبزی که باید بذاری تا جا بیفته.
ما دیگه از حال و هوای قرمه سبزی بیرون اومدیم و به دنبال این طعم هی این درو اون در میزنیم و هی دنبال روش های جدیدیم در صورتی که تنها ادویه فراموش شده زندگی الانمون همین درنگه.
قبلا توی یه مطلب دیگه در مورد اهمیت زمان که تنها دارایی ماست صحبت کرده بودم و این دارایی ارزشمند فقط معقولانش اینه که برای چیزی خرج بشه که ارزششو داشته باشه و چه چیزی بهتر از یه قرمه سبزی همه چی تموم که باعث میشه زمانای دیگه ای که برامون مونده رو با ارزش تر کنه. یعنی طلای زمانی رو که خرج قرمه سبزی کردیم سرمایه گذاری میشه تا با هزینه ی خیلی کم لحظات بی نظیریو با خوردنش سپری کنیم.
قرمه سبزی زندگیمونو با عجله درست نکنیم که بعدا برای تحمل طعمش کل داراییمونو بدیم تا چیزی باهاش بخوریم که فقط طعمشو بهتر کنه و در نهایت قرمه سبزیم نخورده باشیم.


نمی دانم  از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟

ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.

لیموهایت را پس نمیدهم

ولی دنبالت هم نمی آیم.

انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.

خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.

من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.

در این بیابان "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.

متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.

این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.

لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟

شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.

تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.

روزی که اژدهایی  را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای شجاعت مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردد.

ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.

تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.

حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس را دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلح برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.

اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویری عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.


شب شده است و من مانند شبهای گذشته دلخوش به دیدن فیلمی که بیش از صدبار دیده ام و امیدوار به فردایی که قرار است همچون چند ماه گذشته تلاش برای زندگی را در آن آغاز کنم.

وقت و بی وقت در هر زمان از روز که به خوابی اجباری برای فرار از واقعیت تلخ لحظه ها میروم روبایی میبینم که سراسر رازها و نمادهایی از زندگی هست که من آن ها را درک نمیکنم و بیشتر مشوش میشوم مانند مسافری خارچی که راهنمای کشور سفر کرده به آن به جای هدایت بیشتر او را سر درگم میکند.

بعضی رویاها را درمیابم و بعضی دیگر را نگاه میدارم تا دریابم که چیست و مدام هر فهم من مرا بیشتر آشفته میکند که چه دردی را در درون تحمل میکنم.

این روزها من مسافر خوش گذران دوران کارشناسیم نیستم که شبهای غربت را در تنهایی خود جشن میگرفت تا در بی خبری ایام در آسمان رقص ستارگان را تماشا کند. دیگر مسافر این روزهای زندگی در حال نوشتن غزلهای عاشقانه برای معشوق هایی که تا به حال ندیده نیست. 

مسافر این روزها در سربالایی هولناکی ایستاده که دو زانوی خسته ی آن به زمین میخورد و چهار دست و پا بالا میرود از کنار افرادی که در حاشیه ی راه در سرخوشی ایام میخندن به چهره ی مغموم مرد تنها.

بالای سرم پیر مردی ایستاده که برایم موسیقی مینوازد و این زائر تنها را چنان میخواند که انگار رستم دستان است. در کلام او من رستم هفت خوانم و من خود را در ته چاه شغاد میبینم بی آنگه شیر و صحرایی به چشم دیده باشم.

اما بوی ساقهایش را دوست دارم انگار قبل از دیدار من از کوهستان فرشتگان آمده و گیاهان معطر به پاهایش بوسه زده اند او بویش را برای من به ارمغان آورده است.

میگذارد که به پاهایش بیفتم

نه اینکه مردی متکبر باشد

نه نه نه

میداند که از کجا آمده و عطر همراهش با مسافر بر زانو افتاده چگونه توان میشود.

خوشنودم نه برای زانوهای زخمیم نه برای رنچ خنده های دور و ورم 

خوشنودم که هنوزم از مسیری که من میگذرم بوی آزادی می آید و من هر چند تنها و مغموم و زخمی ولی جای پای آزادی میگذارم.


بعضی وقتها دوست داری بروی و گم بشوی.
رفتن و گم شدنی واقعی و نه شعاری.
رفتنی از جنس ماندن و ولی همرنگ شدن چنان که استتار شوی میان جمع.
مثل درخت شوی میان جنگل درختی درست شبیه بقیه درختان که وقتی از کنارشان میگذریم به یاد نمیاریم کدام کدامین یک بود.
و وقتی خاطرات را جستجو میکنیم از جنگل میگوییم و نه درخت.
بعضی وقتها دوست دارم اینگونه شوم ولی غمی و کسالتی مورفین طور وجودم را میگیرد.
گم شدن اصلا بد نیست نوعی آسودگی دارد ولی اگر بتوانی اگر رویایی هر شب تو را بیدار نکند و رنگ رخسار تو را زرد کند و تو را در میان جنگل بنماید.
ما خیلی تنهاییم و چه جمله ی غم انگیزی که ما هست و تنهاییم هست ولی در من غوغایی است و چه عجیب که من هست ولی تنها نیست.
رخ دختری دیشب خواب را از چشمانم ربود در خاطراتم مدام دنبالش میگشتم که کجا دیده ام اش. و ناگهان کنار گوشم زمزمه کرد که ای سر به هوا، حوا اینجاست در کنارت. راست میگفت انگار واقعیت دارد که آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.
دنیای گمی شده است یا میخواهی گم شوی و در همرنگی گوسفندطوری به سر کنی یا تمام هیاهوی درونت را رنگ خاموشی میزنی و منکر همه رفقای سفیدت میشوی.
شصت عدد غریبی است نه مرزوارگی و تمامیت چهل را دارد و نه شور و شوق و تر و تازگی بیست را ولی چیزی دارد که اکثرا دلمان نمی آید تجربه اش کنیم. شصت رها کردن و گم شدن را به ارمغان می آورد ولی نه آن گم شدنی که در بالا میگفتم. گم شدنی قطره طور در دریا و در ریتم رقص آلود موج ها. 
شصت خیلی عجیب است که نه رفتنی قهرمانانه است و نه ماندنی جایز. شصت همان صندلی چوبی و کتاب و دفتر و قلم و عشق و ریوندیل آرزوهای بیست و چهل سالگی است.
مطلب شماره 60
دوستون دارم.

امروز چقدر هوا خوبه امروز چقدر من خوش حالم 
امروز چقدر زیبا میبینم و چقدر خوشتیپم توی این پیرهن آبی
امروز چقدر راحت از چشمای دخترا به دلشون مهمون میشم
امروز چقدر حال دلم سنگی و آبشاریه و چقدر جادوی عجیبی اطرافم داره
امروز چقدر عاشق هست و چقدر بعد از ظهر مثل بهشت آبیه
امروز همه میخندن و همه میمیرن واسه دیدن هم
امروز کارمو میکنم و چقدر باهاش حال میکنم 
امروز پاهامو میذارم توی آب و چقدر غزل توی سرمه
امروز چقدر خوبه ولی باید گذاشتشو رفت چون اومده که بره
چون وقتی که شروع شد داشت تموم شدنشو شروع میکرد 
و ما کاری نداریم بجز اینکه بذاریم تا بره
امروز چقدر قشنگه چون داره میره چون هر چی واقعیه تموم میشه
رویاهان که میمونن و وقتی قراره برن که بهشون میرسیم
چی کار میتونیم کنیم بجز شروع کردن و تموم کردن
پس بیایید فردا خدافظی کنیم با امروز هرچند که دوست نداریم تموم بشه
تمومش کنیم تا دوباره شروع داشته باشیم و این زمان مالکیت زندگیو تمدیدش کنیم
کجا بذارمش تموم شروع هامو؟
کجا قایمشون کنم؟
شروع های ناتموم مثل میوه های نرسیده ان و هیچوفت نمیشه طعم هلو رو فهمید تا نیوفتاده.
نمیدونم وقتی تمومش کنم بازم میاد؟
اصلا لازمه که بیاد؟
اصلا من بعد اون آدم سابق هستم که باز با اون حال کنم؟
اصلا من همون، چطور امکان داره که فردا مثل امروز باشه؟
نمیشه کاری کرد بجز اینکه گذاشت و رفت.
و من دارم تلاش میکنم که بذارم و برم.
بذارم و برم هرچند که دوسش دارم ولی کاری از دستم برنمیاد و نمیخوام ببینم که جلوی چشمم درخشش فاسد بشه با زمانی که نمیفهمه که چقدر دوستیم.
دارم احساسش میکنم که داره میره ولی باید بذارم بره
چون زمانشه که بره مثل زمانی که اومد.


دلبریای بی موقع و روابط سطحی که خودتم میدونی آخری نداره فقط فرار از حرکت به سمت به پیدا کردن زوج مناسبه همون کاری که بلد نیستیم و همون رابطه ای که بودن توش واقعا مرد میخواد و نمیخوایم هزینشو بدیم.
قبلا تا همین ده پونزده سال پیش کلی داستان در مورد عشق و عاشقی میشنیدیم و کلی جوون اطرافمون بودن که اینجوری عاشقونه به هم رسیده بودن و کلی خاطرخواهی و داستان پشت رابطشون بود. الان دیگه نداریم همچین شرایطیو چون الان درصد آدمایی که هزینه پرداخت میکنن برای رشدشون کم شده و یه جورایی بلاکش های عاشق دارن منقرض میشن.
خیلی جاها دیدم که کلی آدم دلشکسته بوده که بهش نه گفتن و بعد از مدتی دختره با پسری که برای اون به این نه گفته جدا شده و یا برعکسش و فقط این وسط یه سری هرزه گرد جذاب عامل این بی نظمی بودن و همینطور امید به رسیدن یه عشق بدون پرداخت هزینه که عامل توی دام افتادنه.
یکم از ساختارهای از آسمون یکی برامون با اسب سفید بیاد بیرون بیام چون اصلا آسمونی بجز اونی که توی ذهنت تجزیه و تحلیل میشه وجود نداره. اگه قراره چیزی اطراف ما وجود داشته باشه باید بلد باشم بسازیمش نه اینکه ساخته شده از جایی بیاد چون اصلا امکانش وجود نداره. 
هیچوفت نمیتونم از یه ماشین آخرین سیستم به اندازه شوماخر لذت ببرم چون اندازه اون نه ماشین میدونم و نه رانندگی. پس چرا اینقد برای اون ماشین هوس داریم تا پشتش بشینمو ژست شوماخر بگیرم وقتی اصلا نمیتونیم اونچیزی که اون حالو برای شوماخر میاره درست کنیم.
عشق یه فراینده که باید لایقش باشی مثل بقیه چیزای هستی تا بتونی ازش لذت ببری وگرنه هیچوقت نمیتونی زندگیش کنی چون توانایی و عنصر فهمشو نداری. پس بعد از کلی حرف آخر به نقطه همیشگی میرسیم که تا اینکه چیزی بدست نیاری نمیفهمی چطور باید ازش لذت ببری.


توی زندگیم اگه ادعا کنم که یه چیزیو خوب یاد گرفتم اون چیز قطعا خطره.
من خطرو خوب حس میکنم و خوب شناسایی میکنم. 
به نظرم خطرناک ترین سلاح دنیا کلیشه ای ترین دشمن عامیانست و چون هممون این سلاحو حمل میکنیم طی یک قرار داد بلند بالا و غیرقابل فسخ آزادش کردیم.
خطرناک ترین سلاح عالم دهن مردمه . سلاحی که باعث میشه تو رو یه شبه به چیزی تبدیل کنه که بقیه مجاز باشن بدون وجدان درد و در کمال قدسیت سرتو زیر آب کنن.
آدم خطرناک نداریم بلکه همه خطرناکیم و این یه تبصره توی قوانین منه.
چیزی که اینجا اذیتم میکنه اینه که هیچ آدمی نیاز به آسیب رسوندن به آدم نقل دهن مردم نیست و چرا این کارو میکنیم نمیدونم. اگه راستشو بخوای میدونم ولی نمیخوام وارد فاز روانشناسی برم.
حرف زدن در مورد بقیه اثرش متاسفانه مث شراب میمونه یعنی تا جایی که مستی حال میده و وقتی مستی بپره همه چی به حالت اول برمیگرده.
حالا میفهمم که پروین اعتصامی چرا میگفت اینجا کسی هشیار نیست.
جلوی دهن مردم بودن مث جلوی اژدها بودنه که اگه نکشتت حتما میسوزونت و دیگه روی بیرون رفتن نداری و باس توی خونه مخفی شی.
هیاهوی آسمون دیگه شنیده نمیشه و دیگه صدای پرنده از توی شهر نمیاد و فقط هر چی به گوش میرسه یه مشت زوزه ی دریدنه.
وقتی توی جمع میشینیم و از بدیا میگیم دقیقا مث گرگا میشیم که توی جنگل زوزه میکشن که بیاید شکار پیدا شده و الان عچیب میفهمم که غیبت چرا مث خوردن گوشت برادر میمونه.
در مورد بقیه بد گفتن دروازه های جهنمو باز نمیکنه ولی حکم آتیش میده برای قتل افراد در جامعه و سوزوندنشون و نباید بذاریم که توی سرزمینایی که زندگی میکنیم اژدها وارد بشه چون تموم گنجینه ی یه جامعه رو به تاراج میبره.
ما توی ایران از آمریکا و استارا ضربه نمیخوریم چون تموم پیام ما از این چیزا فقط عدم تمامیت و میل به تکامله. اما چیزی که مخربه نفوذ به حریم بقیه و افشاکردن زندگی بقیه برای فرار از وجود سرکوب شده خودمون هستیم تا هم فشار کمبودمونو روی بقیه بذاریم و هم پاداش اجتماعی آدم خوبو بگیریم.


توی زندگیم اگه ادعا کنم که یه چیزیو خوب یاد گرفتم اون چیز قطعا خطره.
من خطرو خوب حس میکنم و خوب شناسایی میکنم. 
به نظرم خطرناک ترین سلاح دنیا کلیشه ای ترین دشمن عامیانست و چون هممون این سلاحو حمل میکنیم طی یک قرار داد بلند بالا و غیرقابل فسخ آزادش کردیم.
خطرناک ترین سلاح عالم دهن مردمه . سلاحی که باعث میشه تو رو یه شبه به چیزی تبدیل کنه که بقیه مجاز باشن بدون وجدان درد و در کمال قدسیت سرتو زیر آب کنن.
آدم خطرناک نداریم بلکه همه خطرناکیم و این یه تبصره توی قوانین منه.
چیزی که اینجا اذیتم میکنه اینه که هیچ آدمی نیاز به آسیب رسوندن به آدم نقل دهن مردم نداره و چرا این کارو میکنیم نمیدونم. اگه راستشو بخوای میدونم ولی نمیخوام وارد فاز روانشناسی بشم.
حرف زدن در مورد بقیه اثرش متاسفانه مث شراب میمونه یعنی تا جایی که مستی حال میده و وقتی مستی بپره همه چی به حالت اول برمیگرده.
حالا میفهمم که پروین اعتصامی چرا میگفت اینجا کسی هشیار نیست.
جلوی دهن مردم بودن مث جلوی اژدها بودنه که اگه نکشتت حتما میسوزونت و دیگه روی بیرون رفتن نداری و باس توی خونه مخفی شی.
هیاهوی آسمون دیگه شنیده نمیشه و دیگه صدای پرنده از توی شهر نمیاد و فقط هر چی به گوش میرسه یه مشت زوزه ی دریدنه.
وقتی توی جمع میشینیم و از بدیا میگیم دقیقا مث گرگا میشیم که توی جنگل زوزه میکشن که بیاید شکار پیدا شده و الان عجیب میفهمم که غیبت چرا مث خوردن گوشت برادر میمونه.
در مورد بقیه بد گفتن دروازه های جهنمو باز نمیکنه ولی حکم آتیش میده برای قتل افراد در جامعه و سوزوندنشون و نباید بذاریم که توی سرزمینایی که زندگی میکنیم اژدها وارد بشه چون تموم گنجینه ی یه جامعه رو به تاراج میبره.
ما توی ایران از آمریکا و استارا ضربه نمیخوریم چون تموم پیام ما از این چیزا فقط عدم تمامیت و میل به تکامله. اما چیزی که مخربه نفوذ به حریم بقیه و افشاکردن زندگی بقیه برای فرار از وجود سرکوب شده خودمون هستیم تا هم فشار کمبودمونو روی بقیه بذاریم و هم پاداش اجتماعی آدم خوبو بگیریم.


دلبریای بی موقع و روابط سطحی که خودتم میدونی آخری نداره فقط فرار از حرکت به سمت پیدا کردن زوج مناسبه همون کاری که بلد نیستیم و همون رابطه ای که بودن توش واقعا مرد میخواد و نمیخوایم هزینشو بدیم.
قبلا تا همین ده پونزده سال پیش کلی داستان در مورد عشق و عاشقی میشنیدیم و کلی جوون اطرافمون بودن که اینجوری عاشقونه به هم رسیده بودن و کلی خاطرخواهی و داستان پشت رابطشون بود. الان دیگه نداریم همچین شرایطیو چون الان درصد آدمایی که هزینه پرداخت میکنن برای رشدشون کم شده و یه جورایی بلاکش های عاشق دارن منقرض میشن.
خیلی جاها دیدم که کلی آدم دلشکسته بوده که بهش نه گفتن و بعد از مدتی دختره با پسری که برای اون به این نه گفته جدا شده و یا برعکسش و فقط این وسط یه سری هرزه گرد جذاب عامل این بی نظمی بودن و همینطور امید به رسیدن یه عشق بدون پرداخت هزینه که عامل توی دام افتادنه.
یکم از ساختارهای "از آسمون یکی برامون با اسب سفید بیاد" بیرون بیام چون اصلا آسمونی بجز اونی که توی ذهنت تجزیه و تحلیل میشه وجود نداره. اگه قراره چیزی اطراف ما وجود داشته باشه باید بلد باشم بسازیمش نه اینکه ساخته شده از جایی بیاد چون اصلا امکانش وجود نداره. 
هیچوفت نمیتونم از یه ماشین آخرین سیستم به اندازه شوماخر لذت ببرم چون اندازه اون نه ماشین میدونم و نه رانندگی. پس چرا اینقد برای اون ماشین هوس داریم تا پشتش بشینمو ژست شوماخر بگیرم وقتی اصلا نمیتونیم اونچیزی که اون حالو برای شوماخر میاره درست کنیم.
عشق یه فراینده که باید لایقش باشی مثل بقیه چیزای هستی تا بتونی ازش لذت ببری وگرنه هیچوقت نمیتونی زندگیش کنی چون توانایی و عنصر فهمشو نداری. پس بعد از کلی حرف آخر به نقطه همیشگی میرسیم که تا اینکه چیزی بدست نیاری نمیفهمی چطور باید ازش لذت ببری.


بعضی وقتها دوست داری بروی و گم بشوی.
رفتن و گم شدنی واقعی و نه شعاری.
رفتنی از جنس ماندن و ولی همرنگ شدن چنان که استتار شوی میان جمع.
مثل درخت شوی میان جنگل درختی درست شبیه بقیه درختان که وقتی از کنارشان میگذریم به یاد نمیاریم کدام کدامین یک بود.
و وقتی خاطرات را جستجو میکنیم از جنگل میگوییم و نه درخت.
بعضی وقتها دوست دارم اینگونه شوم ولی غمی و کسالتی مورفین طور وجودم را میگیرد.
گم شدن اصلا بد نیست نوعی آسودگی دارد ولی اگر بتوانی اگر رویایی هر شب تو را بیدار نکند و رنگ رخسار تو را زرد کند و تو را در میان جنگل بنماید.
ما خیلی تنهاییم و چه جمله ی غم انگیزی که ما هست و تنهاییم هست ولی در من غوغایی است و چه عجیب که من هست ولی تنها نیست.
دنیای گمی شده است یا میخواهی گم شوی و در همرنگی گوسفندطوری به سر کنی یا تمام هیاهوی درونت را رنگ خاموشی میزنی و منکر همه رفقای سفیدت میشوی.
[شصت عدد غریبی است نه مرزوارگی و تمامیت چهل را دارد و نه شور و شوق و تر و تازگی بیست را ولی چیزی دارد که اکثرا دلمان نمی آید تجربه اش کنیم. شصت رها کردن و گم شدن را به ارمغان می آورد ولی نه آن گم شدنی که در بالا میگفتم. گم شدنی قطره طور در دریا و در ریتم رقص آلود موج ها. 
شصت خیلی عجیب است که نه رفتنی قهرمانانه است و نه ماندنی جایز. شصت همان صندلی چوبی و کتاب و دفتر و قلم و عشق و ریوندیل آرزوهای بیست و چهل سالگی است.]
مطلب شماره 60
دوستون دارم.

نمی دانم  از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟

ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.

لیموهایت را پس نمیدهم

ولی دنبالت هم نمی آیم.

انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.

خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.

من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.

در این بیابانِ "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.

متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.

این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.

لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟

شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.

تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که افسوس هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.

روزی که اژدهایی  را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای، شجاعتی از مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردند.

ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.

تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.

حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور است ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلخ برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.

اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویر عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.


میون این عصر شلوغ که تلاش میکنیم به یه جایی برسیم که عقب نمونیم دو تا سوال خیلی مهم ذهن آدمو به چالش میکشه یکی این که به کجا برسیم؟ و یکی دیگه اینکه از چی عقب نمونیم؟
بعضی وقتا توی این شلوغیا یادمون میره که خودمون از زندگی چی میخوایم و چی باعث میشه که از این جا بمونیم و عقب افتاده بشیم.
خیلی از کسایی که میتونیم کنارشون توقف کنیم و از کنارشون بودن لذت ببریم توی رد شدن های از سر عجله از دستشون میدیم اونایی که چیزی به ما میدن که شاید کلی از زندگیمون باید دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم.
سرعت یه مزیت بزرگ برای نسل ماست که فاصله ها رو کم کرده و به همین دلیل میشه فرصت بیشتری برای لذت بردن داشت ولی وقتی همین سرعت باعث میشه که از هم فاصله بگیریم مطمئنا یه جای کار داره میلنگه.
مخالف تلاش زیاد کردن نیستم و این چیزیه که الان زندگیمون بهش نیاز داره ولی خیلی کارارو نمیشه با سرعت انجام داد مثل پختن قرمه سبزی که باید بذاری تا جا بیفته.
ما دیگه از حال و هوای قرمه سبزی بیرون اومدیم و به دنبال این طعم هی این درو اون در میزنیم و هی دنبال روش های جدیدیم در صورتی که تنها ادویه فراموش شده زندگی الانمون همین درنگه.
قبلا توی یه مطلب دیگه در مورد اهمیت زمان که تنها دارایی ماست صحبت کرده بودم و این دارایی ارزشمند فقط معقولانش اینه که برای چیزی خرج بشه که ارزششو داشته باشه و چه چیزی بهتر از یه قرمه سبزی همه چی تموم که باعث میشه زمانای دیگه ای که برامون مونده رو با ارزش تر کنه. یعنی طلای زمانی رو که خرج قرمه سبزی کردیم سرمایه گذاری میشه تا با هزینه ی خیلی کم لحظات بی نظیریو با خوردنش سپری کنیم.
قرمه سبزی زندگیمونو با عجله درست نکنیم که بعدا برای تحمل طعمش کل داراییمونو بدیم تا چیزی باهاش بخوریم که فقط طعمشو بهتر کنه و در نهایت قرمه سبزیم نخورده باشیم.


شب شده است و من مانند شبهای گذشته دلخوش به دیدن فیلمی که بیش از صدبار دیده ام و امیدوار به فردایی که قرار است همچون چند ماه گذشته تلاش برای زندگی را در آن آغاز کنم.

وقت و بی وقت در هر زمان از روز که به خوابی اجباری برای فرار از واقعیت تلخ لحظه ها میروم رویایی میبینم که سراسر رازها و نمادهایی از زندگی هست که من آن ها را درک نمیکنم و بیشتر مشوش میشوم مانند مسافری خارچی که راهنمای کشور سفر کرده به آن به جای هدایت بیشتر او را سر درگم تر میکند.

بعضی رویاها را درمیابم و بعضی دیگر را نگاه میدارم تا دریابم که چیست و مدام هر فهم مرا بیشتر آشفته میکند که چه دردی را در درون تحمل میکنم.

این روزها من مسافر خوش گذران دوران کارشناسیم نیستم که شبهای غربت را در تنهایی خود جشن میگرفت تا در بی خبری ایام در آسمان رقص ستارگان را تماشا کند. دیگر مسافر این روزهای زندگی در حال نوشتن غزلهای عاشقانه برای معشوق هایی که تا به حال ندیده نیست. 

مسافر این روزها در سربالایی هولناکی ایستاده که دو زانوی خسته ی آن به زمین میخورد و چهار دست و پا بالا میرود از کنار افرادی که در حاشیه ی راه در سرخوشی ایام میخندن به چهره ی مغموم مرد تنها.

دلخوشم به پیر مردی که در راه دیده ام و برایم موسیقی مینوازد و این زائر تنها را چنان میخواند که انگار رستم دستان است. در کلام او من رستم هفت خوانم و من خود را در ته چاه شغاد میبینم بی آنگه شیر و صحرایی به چشم دیده باشم.

اما بوی ساقهایش را دوست دارم انگار قبل از دیدار من از کوهستان فرشتگان آمده و گیاهان معطر به پاهایش بوسه زده اند او بویش را برای من به ارمغان آورده است.

میگذارد که به پاهایش بیفتم

نه اینکه مردی متکبر باشد

نه نه نه

میداند که از کجا آمده و عطر همراهش برای مسافر بر زانو افتاده چگونه توان میشود.

خوشنودم نه برای زانوهای زخمیم نه برای رنچ خنده های دور و ورم 

خوشنودم که هنوزم از مسیری که من میگذرم بوی آزادی می آید و من هر چند تنها و مغموم و زخمی ولی جای پای آزادی میگذارم.


هنوز زنده ام اگه توی قبر  زندگی میکنم

هنوز می پرم اگه زندونیم

من هنوز عاشقم اگه دیوونم

هنوز روی تن تو دنبال خدا میگردم

هنوز گشت زدن بین پاهاتو دوست دارم

هنوز سفرم توی قوس های سرزمین تو تموم نشده

هنوزم عاشق خلاقیت منی هنوزم میتونم حیرت رو توی چشمات حس کنم

هنوزم اگه تموم دنیا بهم پشت کردن ولی تو شدیدا عاشق منی

هنوزم تنها قهرمان توام اگه لش و زخمی یه گوشه سیگار میکشم

با من قدم بزن با هر دردی که همراهته

از من چشم برنگردون من نگاهاتو نفس میکشم

از من دور نشو من سرد میشم یخ میزنم

هنوز برام شاملو بخون تا برات فروغ بخونم

هنوزم پشتم سست میشه وقتی لب هات نزدیک میشه

پس با من قدم برن

اگه هنوزم خیلی راهه

اگه هنوزم چشمامون مست خوابه

با من قدم بزن

اگه دنیا توی آبه

من زائر مقدس سرزمین های سبزم

با من نترس اصلن چون وقتی هستم همه چی حله

با من نترس اصلن زندگی مث مردابه

من همونم که راز نیلوفرا رو میدونه

پس با من نترس اصن 

همونطور که من با تو نمیترسم اصن

با من باش به نام زندگی

به نام خورشید

به نام مقدس سرزمین سنگ و آب 

با من بمون تا ابد اگه تقدیرمون خدا شد

اگه حتی اوج لذت بالا کنار خدا شد

با من بمون فقط من خیلی خرم برای اسطوره شدن

فقط اینو میدونم با تو فقط باشم

با من بمون نرو

زندگی صدای پاهاته 

هنوز نبض ردیف رگهام با تق تق پاشنه هاته

امشبو رژ بزن بذار لب هات زمینی بشه تا بتونم حسشون کنم

لاک بزن تا بتونم ببینم دستاتو

هنوزم تموم نشده شعرام 

هنوزم شاعرم اگه همه چیم توی کما رفته

با من بخند یکم تا کم بشه از لیوان مشروبم

با من بخند یکم تا ترکم بشن سیگار

با من بخند یکم تا تعویض کنم جنسامو

با من بخند ولی نذار ببینن لبهاتو 

با من بخند ولی میترسم ولی بازم لبخند بزن

هنوزم اینجایی

با من رسوا شو

تو رو که کسی نمیبینه ولی من با تو بودنو به هر نبودن حضوری ترجیح میدم

با من بمون نرو هنوزم تموم نشده حرفام

ولی تو که میدونی

پس من برای کی مینویسم

برای خودم؟

چرا؟

تا گمت نکنم؟

پس داره این میشه ستاره سمت تو؟





دیشب بعد از مدت ها دفتر شعرمو باز کردم و کلی خاطره یادم اومد ولی ایندفعه همه چی متفاوت بود. چون دیشب برای اولین بار از یه سری از شعرام متنفر شدم و نمیتونستم بهشون نگاه کنم. 

دیشب خیلی ناراحت بودم و اصلا هیجوقت اینقد قبول نداشتم که باید ناراجت باشم. فشاری روم نبود که دلو مغزمو داغون کنه ولی ناراحت بودم. یه ناراحتی مطلق.

اصلا نمیتونستم حسی به چیزی داشته باشم.

نمیتونستم حرف بزنم

نمیتونستم گوش بدم

نمیتونستم نگاه کنم

و حتی چیز خاصیم از توی ذهنم رد نمیشد

فقط خیلی ناراحت بودم

و بعد از ناراحتیم دوباره به تصویری از من از گذشته میومد و منو ناراحت میکرد و میرفت.

خیلی برام سخت بود که اینقد بچه بودم و اینقد اشتباه میکردم

همیشه از منطق توی مسائل انسانی دوری کردم تا بتونم تجربه های عمیقیو تجربه کنم و نتیجه ام داد ولی منو تبدیل به یه احمق میکرد با اینی که از اول همه چیو میدونستم.

هنوزم دارم تلاش میکنم این کارو کنم شاید یه روز ترکش کنم.

نسبت به خیلیا کور بودم ولی حق داشتم چون دیگه آش با جاش. اگه اونقد خام بودم پس حق دارم اینم باشم.

یادم میومد تموم شبای زیبایی رو که داشتم تجربه میکردم که همشون برای من زندگی بودن و برای بقیه فرار از روزای بدشون.

برای من اون افراد رفیق بودن ولی من براشون وقت پر کن.

شاید باورتون نشه ولی از اول میدونستم اینجوری میشه و واسه همین یه جایی نوشته بودمش.

ولی منم زیاد بی تقصیر نبودم و منم فقط به این خاطر با اونا بودم که کسی دیگه نبود.

واسه همین ناراحت بودم که چرا اون همه تلاش برای یه درخت نشد که ارزششو داشته باشه.

این تبر که من تراش میدادم برامون که نفس نمیشد.

این چنار که آب میدادیم آخرش چوبه ی دار میشد و من از اون اول چنارارو میدیدم.

من خیلی مهربون بودم و خیلی لحظه های خوبی درست کردم و از همشون راضیم. چون اگه اون کارو نمیکردم اون لحظه هام مثل بقیه به فنا میرفت ولی من ازش استفاده کردم.

همیشه محبت کردم چون میدونم صد سال زندگی کردن چقدر کوتاهه و چقد فردا بی ثباته.

من این همه رو میبینم

ولی اونا کجا میرن

اونا جاییو بلدن توی شکاف زمان که اینقد حرومش میکنن.

نه فک نکنم

یادم میاد وقتی مشکل داشتن کنارشون بودم نه برای اینکه آدم خوبیم نه. برای این کنارشون بودم چون کار بهتری توی اون لحظه بلد نبودم انجام بدم و نمیتونستم طور دیگه ای زنده باشم. خب منم محدودیتای خودمو دارم دیگه.

راستشو بخوای برای یه سری لحظه ها دلم تنگه هرچند یکم صورتشون کثیف شده الان ولی بازم خیلی قشنگن.

دیشب کشتم

خیلیارو کشتم

قبلش مردم ولی کشتم

کشتم تا دیگه فرصتی برای مهربونی نداشته باشم

کشتم دیگه حتی سر مزار خاطراتشونم دهنم به یادش بخیر باز نشه.

کشتم تا منم از توهم این شخصیت خوب بیرون بیام و منم همرنگ بشم

و توی این همرنگی گم بشم

یه گم شدنی ارزشمند و واقعی

مثل گم شدن درخت توی جنگل

کشتم و دستمو خونی کردم تا کمتر دیگه خواب خون ببینم و اینجوری حداقل خوب میخوابم

اگه قراره سرنوشت ما خون دیدن باشه پس حداقل خوابای سرزمین بدون خون ببینم.

دیگه از ترس آلوده نشدن نمیخوابم. دیگه توشم و راحتم امشب.

اونقد راحت که مامانمو یادم میاد.



حال و هواتو دوست دارم
حال و هوای شب توی کویر رو داره وقتی گرم صحبتم
حال و هواتو دوست دارم
حال و هوای بعد از ظهرای پاییزی بعد از مدرسه رو داره
حال و هواتو دوست دارم
مثل ساعتای چهار بهاره که توی چمن زار نشسته باشم پیش رفیقام
حال و هواتو ذوست دارم
مثل نگاه کردن به دختر با تموم دوست داشتنشه
حال و هواتو دوست دارم 
اگه قراره بعدش شباش شب پاییز بشه و روزاش بی فروغ مثل زمستون
حال و هواتو دوست دارم
اگه قراره بعدش هزار بار تیکه تیکه شم و دوباره بی میل به زندگی با زور ادامه بدم
حال و هواتو دوست دارم
آخه زیاد به سر هر آدمی توی دنیا
حال و هواتو دوست دارم
چون اگه نداشته باشم دیگه هیچی ندارم
آخه دست من نیست که عاشق توام
آخه دست هیچکی نیست
یهو میاد
یهو میره
ولی توی انتظار میاد
و توی انتظاری تازه تولد شده  میره
حال و هواتو دوست دارم
حتی اگه آخرش قرار باشه نداشته باشمت
حال و هواتو دوست دارم 
چون من توی اون حال و هوا به دنیا اومدم
غیر قابل پیشبینی
وسط بهار
وحشی
زیبا ولی خام



خوبه که هنوزم مینویسم
خوبه که هنوزم دستم با کیبورد غریبه نشده
خوبه که هنوز کلیدا زیر دستم نرمه
خوبه که هنوز زنده ام اگه حتی توی شهر خیال
خوبه که هنوز شبا به سری به ما میزنی و حالمونو عوض میکنی
خوبه که هنوز عادت بوسیدنتو توی خیابونای پر از اسید پاش از دست ندادی
خوبه که هنور گل میدی اگه حتی دنیا یادش میره که توام گل داری
خوبه خیلی خوبه که هنوزم من ماموریت نوشتن از تو رو دارم
خوبه
خیلی خوبه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها