هر کی میتونه چیزی رو هدیه بده که داره و هدیه ای که ما به هر کسی اهدا میکنیم از داشته هامونه. برام خیلی جالبه که وقتی به خدا فکر میکنیم که صاحب همه چیه اون به ما چی هدیه داده و چیرو باید به کی هدیه میداده که ما سرش با هم دعوامون نشه که چرا مال حسنو به من ندادی؟
وقتی که یکم نگاه میکنیم میبینیم که اونی که از همه دارا تره از همه ندارتره. یعنی خدایی که از همه بیشتر داره از همه هم کمتر داره پس اگه حال حرفامو داشتی باشی و بپرسی چطور در ادامه میبینی که میگم:
خدا چیزی بجز عشق نداره یعنی عشقی که همه چیه ولی فقط یه چیزه وقتی به این فکر میکنم که تمامی اون چیزی که توی دنیا هست با عشق محو میشه و عشق تنها عنصر ماندگاره.
وقتی عشق یعنی محو کننده ی تمامی تضادها یعنی همه چی با هم توی دستگاه مختصات عشق صفر میشه و تنها چیزی که در پایان میمونه یه نقطه است و اونم عشقه.
حالا که تنها دارایی خدا عشقه پس چی به ما هدیه داده؟
معلومه عشق
ولی توی کادوهای مختلف
مثلا به یکی عشق به روانشناسی و تحلیل داده و به یکی دیگه عشق به مهندسی و معادلات ولی در نهایت اونی که برای همه میمونه عشقه.
عاشقتونم
اینم رنگ کادوی منه
وقتی به داستانای ما قبل تاریخی نیگا میکنم دوست دارم توی اون دوران سلحشوری و قهرمانی و زندگی پر از زرق و برقِ جادو و ابزار جادویی زندگی کنم و یکی از قهرمانای داستان باشم. ولی نه من توی اون زمانام و نه اینکه آثار و نشونه ای از اون موقع ها باقی مونده. ولی من هنوز دوست دارم اونجا باشم و بودن توی این زندگی بی خلاقیت و رنگ و لعاب خسته ام.
شاید برای شمام پیش اومده باشه که فکر کنید که به این زمان و اتفاقاتش تعلق ندارید. برای که پیش اومده و از چیزایی که بالا گفتم کاملا مشخصه.
ولی یه خبر خوبو جدیدا شنیدم و یه خبر بد و یه خواب که احتمالا تعریفش نکنم چون دوست ندارم. ولی از خبرا شروع میکنم و خبر خوب اینه که هنوزم داریم توی دوران شاه و شاهزاده زندگی میکنیم و هنوزم طلسم و قهرمان و ظلم و بدبختی هست و خبر بد اینکه همه ی نشونه های خرد دوران باستان به دست فراموشی داره میره و تبدیل شده به نقشای تتو و مجسمه های باکلاس توی خونه. هیچی از اسم اساطیر باقی نمونده و اگه جایی ببینیمشون روی تابلو اسم رستوران سنتیه یا قهوه خونه.
چیزی که اینجا و توی این دوره دردناکه اینه که چیزی نیست که ازش درس گرفت و بشه باهاش درست زندگی کرد و تمامی الگوها طوری تحریف شدن که دیگه نشون آشنایی توی وجود ما با اونا وجود نداره و رسالت افراد خردمندی که حفظ این ها بوده به مصلحت اندیشی و ظن اشتباه شخصی دست به این نمادها خورده شده و برای همین اسطوره ای که هنوز در قلب آدمی زنده است با سرکوب با تحریفات بیرونی قدرت خودشو روز به روز از دست میده و اگر روزی هم قدرت رو بدست بگیره از روی زور و آغشته به زهر سالیان ظلمه که نتیجتا نیرو در جهت صحیح به کار گرفته نمیشه.
خوابای عمیقی دیده میشه که تعبیر نداره و متاسفانه دانشش تحریف شده و جامعه گنگه از این که به حرفای کدوم دسته از جبهه های حق گوش بده. هرچند که انسان شجاع و دردمند بلاخره مسیر خودشو پیدا میکنه ولی تکلیف بقیه که دسترسی و توان لازم رو ندارن چی میشه؟
نمیدونم و من از خیلی از مسائل سر درنمیارم ولی رنجی که داریم توی ناآگاهی این روزا میخوریم داره غیر قابل تحمل میشه و دیگه سخته با روحیه باهاش مبارزه کرد.
ناامید نیستم و خسته نیستم از شرایطی که هست و حتی دلخور هم نیستم و در خیلی از جنبه ها سپاس گزارم ولی طلسمی که همیشه آرزوشو داشتم که باهاش مبارزه کنم خیلی وحشتناک و سرسخته و سالیان زمان میبره که بشه شکستش و هر روز باید مبارزه کرد و هر روز با خودت اصول شوالیه ی تاریکی رو روی برگه ی قسم مرور کرد و درگاه راهنمای جاوید کمک خواست که قدرت جادوی سفید در درون افزایش پیدا کنه تا یک روزی این جنگ و این مصیبت تموم بشه و پشت ابرای سیاه بشه آسمون رو دید.
دوست
چه زیبا.
کهکشانی که زندگی هدیه میدهد.
زندگی دیگر از تو
تجسمی دیگر از تو
منشوری از جنس تو
با اضلاع متفاوت با تو
منشوری که نور را جوری دیگر رنگین کمان میکند.
من از تو کهکشانی به ارث بردم بعد از رفتنت
کهکشانی:
پر از درختان تو در تو زیر نور ماه
پر از نشیمنگاه های زیر سایه
پر از پیاده روهای دور از نور
پر از بعد از ظهرهای هم صحبتی
پر از سینه سنگین
پر از دخترهای شاعر زیبا
منِ بعد از تو
منِ پرسه در کهکشان بدون تو:
که هر لحظه بوی تو را میدهد.
.
.
.
.
.
.
لمس
نور
کوه
خلوت دلگیری است خلوت من:
نه هوای اشراق دارد و نه هوای غم و جدایی
فقط دلگیر است.
صدایم بی انرژیست:
پس مینویسم
صدایم هست
ولی قدرت دستور به حنجره ام را ندارند
و
پاهایی که دیگر خسته از تکرار رفتن شده اند.
برای پاهایم بازگشت مفهومی ندارند!
آنها فقط می روند و این منم که:
می روم که بروم و می روم که بازگردم.
بی خیالش داشتم میگفتم:
خلوت دلگیری است خلوت من:
نمی دانم اصلا دلگیری چیست!؟
ولی بی نام و نشان نمی توان رها کرد فرزند خود را
فرزند بی چاره ی من
آها!
بی چاره ی نقاب دلگیر زده
روزای پاییزی بی نظیریه این روزای خرم آباد. همه چی عالیه، یه هوای بی نظیر همراه یه خورشید نارنجی خوشرنگ و از اون طرف برگ ریزون برگ ریزون خیابونا. همه چی توی بی نقصی خودش قرار داره بجز مصیبت نقص انسان. همون نقصی که متاسفانه باید راه طول درازی براش طی بشه که برطرف بشه و بتونیم از یه بعد از ظهر بی نظیر لذت ببریم. ما بچه های این نسل خیلی توی افسانه های دوران های طلایی زندگی میکنیم و از محدودیت های حماقت بار جامعه زجر میبریم. آدمای ایده آل گرای عملگرایی که با دست و پایی بسته با غل و زنجیر اقتصادی و فرهنگ مریض داره توی این سلول تنهایی خودپرستی عمومی زجر میکشه.
حوصله حرف زدن برای آدم نمیمونه وقتی آخرش باید متهم بشی به این که اگه تو میتونی بلند شو یه کاری بکن. آخه یکی نیست بگه که توی کدوم آسمون پرواز کنیم. مگه اصلا هوا برای نفس هست که بخواد آسمان برای پرواز وجود داشته باشه. توی این تاریکی بی رحم سقف آسمون تا ته ریه ها پایین اومده . دیگه نفس بلند نمیشه چه برسه به یه آرمان.
میگن که هنوز چیزای قشنگی برای خوب زندگی کردن وجود داره و منم میگم آره واقعا اینجوریه ولی برای این چیزای قشنگ باید چقد فرصت گذاشت ؟ و بهم میگن این سفر زندگی توئه و خیلی تلخ میشم از اینکه نه میتونم قبولش و نه میتونم ردش کنیم. فقط بیشتر پر از خشم میشم که حتی فضا برای بروز اونم نیست.
توی این شرایط گهی که وجود داره باید حواس آدم به کلی نقاب حال به همزن اجتماعی باشه که نکنه توی این گه بازار فشار رسوایی اجتماعیم روی آدم فشار بیاره.
کشور ما پر شده از یه مشت پادشاه خودخواه که برای واگذاری تخت به فرزندانشون یه هزار خان ناتموم گذاشتن که هدفش سفر شاهزاده ها نیست بلکه طی شدن زمان برای ندادن حکومت تا جایی که براشون مقدوره. اینجا کلی جوون هست که دارن توی مرداب خاطرات شیرین نسلای قبل جون میدن و این ملت کور پیر که الان زالو شده دلش نمیخواد از این مرداب دل بکنه و این جوونان که توی عمق این جامعه غرق میشن.
بوی تعفن از بدن همه میاد چون این اسباب گناه رو توی یه جعبه در بسته باید گذاشت تا زمانی که زمانش بشه و وقتی درمیاریش بوی تعفنش چیزی بحز بی زاری نداره و هیچکی دوس نداره مشغول تیمار این بیماری مزمن بد بو بشه.
بیخیال دیگه درد ما توی این لجنزار یکی دو تا نیست. ما هم دوست داریم که خودمونو لوس کنیم و یکی هوامونو داشته باشه و نه اینکه همش مرد باشیم و مقاومت کنیم. بابا آهنم بد از یه مدتی خسته میشه و میشکنه ما که هیچی نیستیم.
آره ما هم مثل تموم داستانای قهرمانانه محکوم به درد و پیروزی نهایی هستیم و باید این مسیرو بریم و باید به هم اعتماد کنیم و پشت به پشت هم تلاش کنیم و نترسیم چون نمیخوایم به این تاریکی تن بدیم.
قهرمانای جدید در حال تولدن تلاش برای کشتنشونم بی اثره چون از رحم ظلم، آزادی متولد میشه و فقط یه جور میشه جلوی قهرمان رو گرفت و اونم اینه که خود ظلم دقیقا تبدیل به آزادی بشه وگر نه متولد میشه اون شاه و ملکه ای که زانوی آزادی تشنه ی لمس زمینیه که اونا توش قدم میزنن.
همیشه دوس داشتم که مثل توی فیلما یه شخصیت خیلی باهوش باشم. از اونا که " عاقل و یه اشاره ان " و بعد روند رو به پیروزی رو طی کنم با تجربه گرفتن از اتفاق پیش اومده. خلاصه کائنات منو از این آرزو آورد نشوند سر مکتب کسایی که برام داستان های اساطیری رو معنی میکردن و منو از لذت یه قهرمان عاقل بودن پر میکردن. واقعا الان میفهمم که چرا خیام میگه: " من بنده ی آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم" واقعا آدم در مقام شاگردی چنان فیضی میبره که هیچوقت دوس نداره مکتب رو ترک کنه.
خلاصه بعد از همه اینا میخواستم بگم که یه تجربه توی زندگی خیلی باعث شد که این مطلب رو بنویسم و اونم این بود که واقعا نذاریم بقیه به جای ما زندگی کنن و بار زندگی ما رو به دوش بکشن. این دوتا بدی داره اولیش اینکه هیچوقت بالغ نمیشیم و متاسفانه هیچ بهره ای از جام آزادی و آرامش نصیبمون نمیشه به قول حافظ گفتنی آدم ناز پرورده چی میدونه از درد و سختی و سرگردونی و چی میدونه از حال سالک رهرو.
"خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب"
و بدی دوم اینه که طرف مقابل رو از دست میدیم یعنی یه دوست بی نظیر که همه کار واسه آدم میکنه و اینقد فشار خودمونو میندازیم روش که یه روز میبره دیگه از دستمون.
عادت این روزا شده که هر کولی میده تا میتونیم سواری بگیریم بدون توجه به اینکه داریم از ذخایر انرژی کائنات استفاده میکنیم و داریم منبع روز مبادا رو هدر میدیم. مثل اینکه ایران کاملا برای تولید برق بادی و خورشیدی مستعده ولی داریم الکی نفت به فنا میدیم منبعی که شاید یه روزی گره گشا باشه.
همه بلاهایی که داره سرمون میاد پاسخ آیینه گونه کائنات به نحوه زندگیمونه به قول معین " بخند به روی دنیا، دنیا به روت بخنده" این یه واقعیت تلخه که هر چی میکشم از خودم میکشم. و اینو دوس ندارم با بقیه جمع بزنم و امیدوارم هر چی من دنیارو خراب میبینم فقط از دریچه ی چشم من باشه.
من این وبلاگ رو برای همه ی کسایی که اون بیرونن نمینویسم بلکه برای خودم مینویسم. نمیدونم شاید قبلا اینو گفته باشم. ولی واقعا " به یه اتفاق خوب نیازمندیم" و باید بگم تا بلند نشیم هنوز رو زمینیم و این هیچیو عوض نمیکنه.
دوران سختیه و اعتماد هر روز داره نورش کمتر میشه در صورتی که توی چشم همه برقش هست و همه باید از همون چشم ببینن. شاید یکم حکومت عقل رو ضعیف کنیم و حکومتشو با قلب شریک کنیم و بتونیم سرزمین هایی فراتر از چارچوب شونمون رو برای زندگی تجربه کنیم . و بیشتر بتونیم روشن کنیم اون قسمت تاریکی از خودمونو که فکر میکنیم خونه ی شیطانه و تاریکی و مصیبت ازش میاد.
بی حالی این روزا جنسش خیلی فرق میکنه با بی حالی های ایام نوجوانی. اون روزا بی حالی ها اگه ریشه ایم بودن چون کسی از آدم توقع نداشت و مهم تر از همه خود آدم از خودش توقعی نداشت خیلی زود با یه عامل انرژی زا برطرف میشد. ولی این روزا حساب خیلی فرق میکنه چون دیگه هم انتظار از خود بالا رفته و هم اینکه دیگه یه سری دلخوشای دیروز دیگه اونقد شفا بخش نیستن که حال آدمو خوب کنن.
از طرفی دیگه سابق خیلی چیزارو راحت میشد بندازی گردن کائنات از شرایط موجود گرفته تا یه سری عدم موفقیت ها. امروزه به طور واضح میشه دید که هر چی سر آدم میاد به علت انتخابای خودشه و چه جالبه که این وسط خدام دامنش از این اتهامات تمیزه. اگه یه استدلال جدید برای مقصر کردن خدا پیدا کردین به منم بگید تا یکم بیشتر از زیر بهبود شرایط حاضر فرار کنم. تک خوری توی این مورد ممنوع لطفا.
مشکل این روزا اینه که برای بهبود شرایط یه کارایی باید کرد که برای انجامشون انرژی لازمه که من ندارم و راه بدست آوردن انرژیشم میدونم و سخته و من با اینرسی زیادی که دارم خیلی سخته که بتونم به خودم تی بدم اونقد که مثل فلجا شدم از اون طرفم اگه بخوای بی خیال بهبود باشی باید راه کنار اومدن باهاشو بلد باشی که اونم اصلا به من نمیخوره و همین باعث شده که شرایط عجیبیو تحمل کنم که امیدوارم دچارش نشید.
موقعی که دانشجو بودم کلی دیوار داشتم که پشتشون قایم بشم و این باعث شده بود که مشکلات رو به تعویق بندازم و یکم از این بند دنیا رها بشم و میوم ماه و ستاره ها با بچه ها دمی از عرفان بزنیم و سری به خوشه ی پروین از اونورم همیشه توی بغل ثریا بین سحر تا لیلا همیشه فرجی بود. یه عالم صورت فلکی بودیم که توی چرخ گردون میچرخیدیمونو فارغ از حال زمین بهرام و کیوانی بودیم پیش چندتا زهره ی عزیز.
توی مصاحبت آسمانی ما خیلیا فقط قر میخوردن دور همو مثل این سیارکا نبودن که بزنن همو بترن. منم از اونا بودم که توی جاذبه خورشید گیر کرده بودم و هیچوقت طعم یه برخورد منقرض کننده رو نچشیدم. من از اونا بودم که به واسطه دل نگرانی برای چهارتا دایناسور لذت دیدن آدمارو به عقب انداختم و توی جمع شمسیمون اون عقب مونده ای بودم که توی سه میلیارد سال قبل زندگی میکرد.
خلاصه سرتونو درد نیارم فقط اینو بگم که مریخ بودم زیاد فرقی با نبودن نداره نه هیچکی هیچوقت سمتت میاد بجز چندتا رباط مجازی بی مصرف و نه هیچوقت چیزی روت سبز میشه چون وزن غرورت تو رو جایی قرار داده که نمیتونی از گرمای خورشید بی نیاز باشی.
تازه همه گه گاهی یه تیکه بهت میندازنو میگن طرف آب داره ولی بی مصرفه چون در نمیاد یخ زده.
از دور حباتو میبینیو از دور حیات تو رو و فقط یه حسرت هست که باهاش میلیاردها سال زندگی میکنی که برات این زمان بدتر از بخت بدته.
حتی توی غصه هام کسی از ما خوشش نمیاد. گه گاهی اگه ازمون داستان مینویسن فقط چیزای عجیب غریب در موردمون میگن و کلی موجود بدریخت رو بهمون نسبت میدن. خلاصه به قول حافظ:
حافظ به خود نپوشید این خرقه ی می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
همون طوری که حافظ جونم میگه تقصیر ما نیست که اینجوریم تقدیرمون اینه ببخشید ما رو.
شب شده است و من مانند شبهای گذشته دلخوش به دیدن فیلمی که بیش از صدبار دیده ام و امیدوار به فردایی که قرار است همچون چند ماه گذشته تلاش برای زندگی را در آن آغاز کنم.
وقت و بی وقت در هر زمان از روز که به خوابی اجباری برای فرار از واقعیت تلخ لحظه ها میروم روبایی میبینم که سراسر رازها و نمادهایی از زندگی هست که من آن ها را درک نمیکنم و بیشتر مشوش میشوم مانند مسافری خارچی که راهنمای کشور سفر کرده به آن به جای هدایت بیشتر او را سر درگم میکند.
بعضی رویاها را درمیابم و بعضی دیگر را نگاه میدارم تا دریابم که چیست و مدام هر فهم من مرا بیشتر آشفته میکند که چه دردی را در درون تحمل میکنم.
این روزها من مسافر خوش گذران دوران کارشناسیم نیستم که شبهای غربت را در تنهایی خود جشن میگرفت تا در بی خبری ایام در آسمان رقص ستارگان را تماشا کند. دیگر مسافر این روزهای زندگی در حال نوشتن غزلهای عاشقانه برای معشوق هایی که تا به حال ندیده به دودیده نیست.
مسافر این روزها در سربالایی هولناکی ایستاده که دو زانوی خسته ی آن به زمین میخورد و چهار دست و پا بالا میرود از کنار افرادی که در حاشیه ی راه در سرخوشی ایام میخندن به چهره ی مغموم مرد تنها.
بالای سرم پیر مردی ایستاده که برایم موسیقی مینوازد و این زائر تنها را چنان میخواند که انگار رستم دستان است. در کلام او من رستم هفت خوانم و من خود را در ته چاه شغاد میبینم بی آنگه شیر و صحرایی به چشم دیده باشم.
اما بوی ساقهایش را دوست دارم انگار قبل از دیدار من از کوهستان فرشتگان آمده و گیاهان معطر به پاهایش بوسه زده اند او بویش را برای من به ارمغان آورده است.
میگذارد که به پاهایش بیفتم
نه اینکه مردی متکبر باشد
نه نه نه
میداند که از کجا آمده و عطر همراهش با مسافر بر زانو افتاده چگونه توان میشود.
خوشنودم نه برای زانوهای زخمیم نه برای رنچ خنده های دور و ورم
خوشنودم که هنوزم از مسیری که من میگذرم بوی آزادی می آید و من هر چند تنها و مغموم و زخمی ولی جای پای آزادی میگذارم.
نمی دانم از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟
ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.
لیموهایت را پس نمیدهم
ولی دنبالت هم نمی آیم.
انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.
خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.
من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.
در این بیابان "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.
متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.
این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.
لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟
شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.
تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.
روزی که اژدهایی 18 سال بزرگتر از خود را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای شجاعت مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردد.
ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.
تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.
حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس را دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلح برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.
اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویری عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.
نمی دانم از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟
ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.
لیموهایت را پس نمیدهم
ولی دنبالت هم نمی آیم.
انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.
خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.
من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.
در این بیابان "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.
متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.
این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.
لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟
شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.
تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.
روزی که اژدهایی را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای شجاعت مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردد.
ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.
تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.
حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس را دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلح برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.
اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویری عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.
شب شده است و من مانند شبهای گذشته دلخوش به دیدن فیلمی که بیش از صدبار دیده ام و امیدوار به فردایی که قرار است همچون چند ماه گذشته تلاش برای زندگی را در آن آغاز کنم.
وقت و بی وقت در هر زمان از روز که به خوابی اجباری برای فرار از واقعیت تلخ لحظه ها میروم روبایی میبینم که سراسر رازها و نمادهایی از زندگی هست که من آن ها را درک نمیکنم و بیشتر مشوش میشوم مانند مسافری خارچی که راهنمای کشور سفر کرده به آن به جای هدایت بیشتر او را سر درگم میکند.
بعضی رویاها را درمیابم و بعضی دیگر را نگاه میدارم تا دریابم که چیست و مدام هر فهم من مرا بیشتر آشفته میکند که چه دردی را در درون تحمل میکنم.
این روزها من مسافر خوش گذران دوران کارشناسیم نیستم که شبهای غربت را در تنهایی خود جشن میگرفت تا در بی خبری ایام در آسمان رقص ستارگان را تماشا کند. دیگر مسافر این روزهای زندگی در حال نوشتن غزلهای عاشقانه برای معشوق هایی که تا به حال ندیده نیست.
مسافر این روزها در سربالایی هولناکی ایستاده که دو زانوی خسته ی آن به زمین میخورد و چهار دست و پا بالا میرود از کنار افرادی که در حاشیه ی راه در سرخوشی ایام میخندن به چهره ی مغموم مرد تنها.
بالای سرم پیر مردی ایستاده که برایم موسیقی مینوازد و این زائر تنها را چنان میخواند که انگار رستم دستان است. در کلام او من رستم هفت خوانم و من خود را در ته چاه شغاد میبینم بی آنگه شیر و صحرایی به چشم دیده باشم.
اما بوی ساقهایش را دوست دارم انگار قبل از دیدار من از کوهستان فرشتگان آمده و گیاهان معطر به پاهایش بوسه زده اند او بویش را برای من به ارمغان آورده است.
میگذارد که به پاهایش بیفتم
نه اینکه مردی متکبر باشد
نه نه نه
میداند که از کجا آمده و عطر همراهش با مسافر بر زانو افتاده چگونه توان میشود.
خوشنودم نه برای زانوهای زخمیم نه برای رنچ خنده های دور و ورم
خوشنودم که هنوزم از مسیری که من میگذرم بوی آزادی می آید و من هر چند تنها و مغموم و زخمی ولی جای پای آزادی میگذارم.
نمی دانم از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟
ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.
لیموهایت را پس نمیدهم
ولی دنبالت هم نمی آیم.
انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.
خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.
من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.
در این بیابانِ "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.
متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.
این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.
لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟
شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.
تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که افسوس هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.
روزی که اژدهایی را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای، شجاعتی از مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردند.
ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.
تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.
حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور است ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلخ برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.
اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویر عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.
شب شده است و من مانند شبهای گذشته دلخوش به دیدن فیلمی که بیش از صدبار دیده ام و امیدوار به فردایی که قرار است همچون چند ماه گذشته تلاش برای زندگی را در آن آغاز کنم.
وقت و بی وقت در هر زمان از روز که به خوابی اجباری برای فرار از واقعیت تلخ لحظه ها میروم رویایی میبینم که سراسر رازها و نمادهایی از زندگی هست که من آن ها را درک نمیکنم و بیشتر مشوش میشوم مانند مسافری خارچی که راهنمای کشور سفر کرده به آن به جای هدایت بیشتر او را سر درگم تر میکند.
بعضی رویاها را درمیابم و بعضی دیگر را نگاه میدارم تا دریابم که چیست و مدام هر فهم مرا بیشتر آشفته میکند که چه دردی را در درون تحمل میکنم.
این روزها من مسافر خوش گذران دوران کارشناسیم نیستم که شبهای غربت را در تنهایی خود جشن میگرفت تا در بی خبری ایام در آسمان رقص ستارگان را تماشا کند. دیگر مسافر این روزهای زندگی در حال نوشتن غزلهای عاشقانه برای معشوق هایی که تا به حال ندیده نیست.
مسافر این روزها در سربالایی هولناکی ایستاده که دو زانوی خسته ی آن به زمین میخورد و چهار دست و پا بالا میرود از کنار افرادی که در حاشیه ی راه در سرخوشی ایام میخندن به چهره ی مغموم مرد تنها.
دلخوشم به پیر مردی که در راه دیده ام و برایم موسیقی مینوازد و این زائر تنها را چنان میخواند که انگار رستم دستان است. در کلام او من رستم هفت خوانم و من خود را در ته چاه شغاد میبینم بی آنگه شیر و صحرایی به چشم دیده باشم.
اما بوی ساقهایش را دوست دارم انگار قبل از دیدار من از کوهستان فرشتگان آمده و گیاهان معطر به پاهایش بوسه زده اند او بویش را برای من به ارمغان آورده است.
میگذارد که به پاهایش بیفتم
نه اینکه مردی متکبر باشد
نه نه نه
میداند که از کجا آمده و عطر همراهش برای مسافر بر زانو افتاده چگونه توان میشود.
خوشنودم نه برای زانوهای زخمیم نه برای رنچ خنده های دور و ورم
خوشنودم که هنوزم از مسیری که من میگذرم بوی آزادی می آید و من هر چند تنها و مغموم و زخمی ولی جای پای آزادی میگذارم.
هنوز زنده ام اگه توی قبر زندگی میکنم
هنوز می پرم اگه زندونیم
من هنوز عاشقم اگه دیوونم
هنوز روی تن تو دنبال خدا میگردم
هنوز گشت زدن بین پاهاتو دوست دارم
هنوز سفرم توی قوس های سرزمین تو تموم نشده
هنوزم عاشق خلاقیت منی هنوزم میتونم حیرت رو توی چشمات حس کنم
هنوزم اگه تموم دنیا بهم پشت کردن ولی تو شدیدا عاشق منی
هنوزم تنها قهرمان توام اگه لش و زخمی یه گوشه سیگار میکشم
با من قدم بزن با هر دردی که همراهته
از من چشم برنگردون من نگاهاتو نفس میکشم
از من دور نشو من سرد میشم یخ میزنم
هنوز برام شاملو بخون تا برات فروغ بخونم
هنوزم پشتم سست میشه وقتی لب هات نزدیک میشه
پس با من قدم برن
اگه هنوزم خیلی راهه
اگه هنوزم چشمامون مست خوابه
با من قدم بزن
اگه دنیا توی آبه
من زائر مقدس سرزمین های سبزم
با من نترس اصلن چون وقتی هستم همه چی حله
با من نترس اصلن زندگی مث مردابه
من همونم که راز نیلوفرا رو میدونه
پس با من نترس اصن
همونطور که من با تو نمیترسم اصن
با من باش به نام زندگی
به نام خورشید
به نام مقدس سرزمین سنگ و آب
با من بمون تا ابد اگه تقدیرمون خدا شد
اگه حتی اوج لذت بالا کنار خدا شد
با من بمون فقط من خیلی خرم برای اسطوره شدن
فقط اینو میدونم با تو فقط باشم
با من بمون نرو
زندگی صدای پاهاته
هنوز نبض ردیف رگهام با تق تق پاشنه هاته
امشبو رژ بزن بذار لب هات زمینی بشه تا بتونم حسشون کنم
لاک بزن تا بتونم ببینم دستاتو
هنوزم تموم نشده شعرام
هنوزم شاعرم اگه همه چیم توی کما رفته
با من بخند یکم تا کم بشه از لیوان مشروبم
با من بخند یکم تا ترکم بشن سیگار
با من بخند یکم تا تعویض کنم جنسامو
با من بخند ولی نذار ببینن لبهاتو
با من بخند ولی میترسم ولی بازم لبخند بزن
هنوزم اینجایی
با من رسوا شو
تو رو که کسی نمیبینه ولی من با تو بودنو به هر نبودن حضوری ترجیح میدم
با من بمون نرو هنوزم تموم نشده حرفام
ولی تو که میدونی
پس من برای کی مینویسم
برای خودم؟
چرا؟
تا گمت نکنم؟
پس داره این میشه ستاره سمت تو؟
دیشب بعد از مدت ها دفتر شعرمو باز کردم و کلی خاطره یادم اومد ولی ایندفعه همه چی متفاوت بود. چون دیشب برای اولین بار از یه سری از شعرام متنفر شدم و نمیتونستم بهشون نگاه کنم.
دیشب خیلی ناراحت بودم و اصلا هیجوقت اینقد قبول نداشتم که باید ناراجت باشم. فشاری روم نبود که دلو مغزمو داغون کنه ولی ناراحت بودم. یه ناراحتی مطلق.
اصلا نمیتونستم حسی به چیزی داشته باشم.
نمیتونستم حرف بزنم
نمیتونستم گوش بدم
نمیتونستم نگاه کنم
و حتی چیز خاصیم از توی ذهنم رد نمیشد
فقط خیلی ناراحت بودم
و بعد از ناراحتیم دوباره به تصویری از من از گذشته میومد و منو ناراحت میکرد و میرفت.
خیلی برام سخت بود که اینقد بچه بودم و اینقد اشتباه میکردم
همیشه از منطق توی مسائل انسانی دوری کردم تا بتونم تجربه های عمیقیو تجربه کنم و نتیجه ام داد ولی منو تبدیل به یه احمق میکرد با اینی که از اول همه چیو میدونستم.
هنوزم دارم تلاش میکنم این کارو کنم شاید یه روز ترکش کنم.
نسبت به خیلیا کور بودم ولی حق داشتم چون دیگه آش با جاش. اگه اونقد خام بودم پس حق دارم اینم باشم.
یادم میومد تموم شبای زیبایی رو که داشتم تجربه میکردم که همشون برای من زندگی بودن و برای بقیه فرار از روزای بدشون.
برای من اون افراد رفیق بودن ولی من براشون وقت پر کن.
شاید باورتون نشه ولی از اول میدونستم اینجوری میشه و واسه همین یه جایی نوشته بودمش.
ولی منم زیاد بی تقصیر نبودم و منم فقط به این خاطر با اونا بودم که کسی دیگه نبود.
واسه همین ناراحت بودم که چرا اون همه تلاش برای یه درخت نشد که ارزششو داشته باشه.
این تبر که من تراش میدادم برامون که نفس نمیشد.
این چنار که آب میدادیم آخرش چوبه ی دار میشد و من از اون اول چنارارو میدیدم.
من خیلی مهربون بودم و خیلی لحظه های خوبی درست کردم و از همشون راضیم. چون اگه اون کارو نمیکردم اون لحظه هام مثل بقیه به فنا میرفت ولی من ازش استفاده کردم.
همیشه محبت کردم چون میدونم صد سال زندگی کردن چقدر کوتاهه و چقد فردا بی ثباته.
من این همه رو میبینم
ولی اونا کجا میرن
اونا جاییو بلدن توی شکاف زمان که اینقد حرومش میکنن.
نه فک نکنم
یادم میاد وقتی مشکل داشتن کنارشون بودم نه برای اینکه آدم خوبیم نه. برای این کنارشون بودم چون کار بهتری توی اون لحظه بلد نبودم انجام بدم و نمیتونستم طور دیگه ای زنده باشم. خب منم محدودیتای خودمو دارم دیگه.
راستشو بخوای برای یه سری لحظه ها دلم تنگه هرچند یکم صورتشون کثیف شده الان ولی بازم خیلی قشنگن.
دیشب کشتم
خیلیارو کشتم
قبلش مردم ولی کشتم
کشتم تا دیگه فرصتی برای مهربونی نداشته باشم
کشتم دیگه حتی سر مزار خاطراتشونم دهنم به یادش بخیر باز نشه.
کشتم تا منم از توهم این شخصیت خوب بیرون بیام و منم همرنگ بشم
و توی این همرنگی گم بشم
یه گم شدنی ارزشمند و واقعی
مثل گم شدن درخت توی جنگل
کشتم و دستمو خونی کردم تا کمتر دیگه خواب خون ببینم و اینجوری حداقل خوب میخوابم
اگه قراره سرنوشت ما خون دیدن باشه پس حداقل خوابای سرزمین بدون خون ببینم.
دیگه از ترس آلوده نشدن نمیخوابم. دیگه توشم و راحتم امشب.
اونقد راحت که مامانمو یادم میاد.
درباره این سایت